سما سما ، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

سما جون

آخ دلم

دل بريدن از تو سخته دل بريدن از تو مرگه باز بايد خواب نازت را ببينم بغض را بايد بگويم هيس تا ماه من از اين خواب نازش برنخيزد تا ببيند خيسي اين گونه هايم باد را بايد بگويم تو ببوسش جاي من،من طاقت لمسش ندارم ميچكد اشكم بروي گونه هاي مخملينش طاقت بي خوابي او را ندارم                                        ...
23 مرداد 1390

تولد مامان سما

                                   وقتي تو پاتو گذاشتي روي اين زمين خاكي                   تموم گلهاي عالم شدن از دست تو شاكي                                     خدا هم هواتو داشته تورو با گلها س...
18 مرداد 1390

حافظه دخترم

دختر گلم،تپلي من،ماشالله حافظه تو خيلي خوبه و چيزهايي رو كه يكبار مي شنوي زود به يادت مي سپاري،مثلا آهنگهايي كه از تلويزيون مي شنوي؛ حرفهايي كه يك بار از طرف كسي مي شوي بعد از چند وقت عين همون حرفارو تكرار مي كني،مثلا از وقتي كه كوچيك تر از اينها بودي كتابهايي كه مامانت برات مي خريد و برات مي خوند رو بعد از دو يا سه بار تكرار كردن شروع مي كردي به خوندن و ما رو هاج و واج ميذاشتي،خلاصه خدا نعمت خوبي رو در اختيارت گذاشته كه بايد ازون بهترين استفاده رو ببري،آقاجون وقتي كه ديد شما به اين سرعت شعرها رو حفظ مي كني سريع دست به كار شد و سوره قل هو الله احد رو بهت ياد داد و الان تو هروز اين سوره رو براي من مي خوني و منم يه ماچ آبدار ازون لپات مي كنم....
10 مرداد 1390

مهربون بابا

                                                 هميشه شنيده بودم كه بين دخترها و پدراشون و پسرها با مادراشون ارتباط احساسي عجيبي وجود داره، ولي هيچ وقت اين مطلب رو درست نمي فهميدم و متوجه نمي شدم،تا اينكه خدا تو دختر گلم رو به ما داد و از همون نوزاديت اين احساس رو متوجه شدم و فهميدم كه هر لحظه در كنار تو بودن و بوسيدن صورت ماهت چه احساس آرامشي به من ميده ،ولي اين حسي بود كه من به تو داشتم...
2 تير 1390

خواب

من اين مطلب رو پارسال تو وبلاگ سما گذاشته بودم،ولي به دليل مسابقه اي كه ني ني وبلاگ براي بچه ها گذاشته مجبور شدم چند تا از عكسهاشو حذف كنم و اين عكس رو براي سما انتخاب كنم. تابه حال شنيديد كه ميگن وقتي بچه ها خوابند فرشته ها بالاي سرشون ميچرخند؟                                                                      &n...
24 خرداد 1390

سفرهمدان

سما جون دخترم،بعد از چند روزي كه با هم توي كرمانشاه بوديم بالاخره اومديم به همدان تا من چندتا كار كه توي اين شهر داشتم رو انجام بدم وبعد ديگه بعد از 2 هفته دوري از خونه برگرديم تهران و تو بري سراغ اسباب بازيهات و حسابي دلي از عزا در بياري،الان كه اين مطلب رو مي نويسم هنوز توي همدانيم و  تو و ماماني روي تخت خوابيدين و من هم از فرصت استفاده كردم و اين پست رو توي همين شهر برات آپ كردم تا وقتي رسيديم تهران ديگه فقط استراخت كنم و خستگي اين چند روز رو از تنم بيرون كنم. اينجا هم به بعضي از جاهاي ديدني همدانه(كه البته در نبود من)سر زدين و چند تا هم عكس گرفتين:            &nb...
13 خرداد 1390

سفر به كرمانشاه(2)

دختر گلم،توي اين مسافرتي كه با هم اومديم به خاطر طولاني بودن اون كه حدود دوهفته طول كشيد و مسافتهاي زيادي كه مجبور شديم از شهرهاي مختلف بگذريم خيلي اذيت شدي و بعضي وقتها بهانه گيري و بي حوصلگي مي كردي،ولي من وقتي كه از سر كار برمي گشتم و درب اطاق رو باز مي كردم با احوالپرسي گرم وشيرين تو كل خستگيم از بين مي رفت و انرژي تازه مي گرفتم،با اينكه خيلي خسته شدي ولي با سختيهاي كار بابا هم از نزديك آشنا شدي و خاطرات خوبي رو توي اين مسافرت باهم داشتيم،مخصوصا شبها كه براي شام خوردن با هم مي رفتيم بيرون،اين عكسهارو برات يادگاري مي ذارم تا بعدا يادت بيوفته  كه چه جاهايي باهم رفتيم و چقدر بهمون خوش گذشت.      &nb...
13 خرداد 1390

سفر به كرمانشاه

بعد از چند روز كاري كه توي كردستان داشتيم همراه با سما خانم گلم كه يه مسافر كوچولوي خيلي خوش سفره؛به استان كرمانشاه رفتيم،البته بعد از طي يه مسافت 5 ساعته كه از سقز به سنندج رفتيم و بعد از اون به كرمانشاه،دختر گلم هم مثل خانمها توي ماشين كنار ما نشسته بود و براي خودش شعر مي خوند و از منظره هاي زيبايي كه از پنجره ماشين ميديد از ما سئوال ميكرد و در اين مسير كه از شهر سنندج به كرمانشاه مي رفتيم كنار جاده پر بود از گلهاي شقايق قرمز رنگ كه آدم از ديدنشون حيرت ميكرد و از زيباييش سير نمي شد،از آقاي راننده خواستم كه كنار جاده چند لحظه اي صبر كنه تا از سما خانم چند تا عكس بگيرم ولي به دليل عجله اي كه آقاي راننده داشت اين كار امكان پذير نشد،به هر حا...
6 خرداد 1390

سفر به كردستان

دختر گلم،چند روز پيش من مجبور شدم براي ماموريت كاري به استان كردستان برم،تو و مامانت هم كه عيد به مسافرت نرفته بوديدو تازه از اسباب كشي خونه جديد راحت شده بوديد تصميم گرفتيد كه همراه من به اين مسافرت بيايد تا هم يه آب و هوايي عوض كنيد و هم اينكه در اين مدتي كه من مشغول انجام كار هستم شما هم در كنار من باشيد. تو توي اين مسافرت هم مثل تمام سفرهاي قبلي دختر بسيار خوبي بودي و اصلا مارو اذيت نكردي،از اول راه كه با اتوبوس به زنجان رفتيم و يك شب رو اونجا مونديم داخل اتوبوس اصلا مارو اذيت نكردي و دختر گلي بودي و كنار مامان مينشستي و از پنجره به بيرون نگاه مي كردي و گاهي براي خودت قصه تعريف مي كردي و وقتي هم كه براي صرف غذا از اتوبوس پياده مي شد...
6 خرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سما جون می باشد