مهربون بابا
هميشه شنيده بودم كه بين دخترها و پدراشون و پسرها با مادراشون ارتباط احساسي عجيبي وجود داره،
ولي هيچ وقت اين مطلب رو درست نمي فهميدم و متوجه نمي شدم،تا اينكه خدا تو دختر گلم رو به ما داد و
از همون نوزاديت اين احساس رو متوجه شدم و فهميدم كه هر لحظه در كنار تو بودن و بوسيدن صورت ماهت
چه احساس آرامشي به من ميده ،ولي اين حسي بود كه من به تو داشتم و زياد متوجه احساس تو به
خودم نمي شدم تا اينكه تو بزرگ تر شدي و زبون باز كردي و تونستي احساستو به من بگي،حالا ديگه با
شيرين زبونيهات دلم رو بيشتر ميبري و از سر و كولم بالا ميري و مدام بهم مي گي كه بابا جون دوست
دارم و وقتي كه از سر كار بر مي گردم خونه، به محض اينكه صداي زنگ آيفون رو مي شنوي مياي جلوي در و
آماده مي ايستي و تا چشمت به من مي خوره دستاتو باز ميكني و با يك سلام واحوالپرسي گرم ميپري
تو بغلم و منو مي بوسي و پايين هم نمياي،تازه ميفهمم كه اين حسي كه ميگفتن بين پدر و دخترش
وجود داره چه حس عجيبيه،انگار كه خدا محبت رو توي دل دخترها نسبت به پدر و مادرشون به صورت ويژه
قرار داده و توي ابراز كردن اون حس نسبت به اونها هيچ محدوديتي نذاشته.
الان كه تو دختر نازم بزرگتر شدي ديگه ماموريت رفتن براي من سخت تر شده چون روزي چند بار به
مامانت ميگي كه مي خوام با بابا حميد صحبت كنم و مامانت هم شماره منو مي گيره و گوشيو ميده به
خودت كه از ابتدا خودت با من صحبت كني و مدام از من ميپرسي كه بابا جون شب مياي خونه،و من بايد
بهت توضيح بدم كه توي ماموريت هستم و بزودي ميام پيشت،ولي تو بخاطر اينكه متوجه گذشت زمان نميشي و
قلب مهربوني داري،فكر ميكني كه من شب ميام خونه و با گرمي به من ميگي كه مواظب خودت باش و
خداحافظي ميكني،وقتي صدات رو ميشنوم تمام خستگي كارم از تنم بيرون ميره به خاطر اينكه اينقدر با
احساس و با محبت ابراز احساسات ميكني كه تمام وجودم آروم ميشه،ولي بعد از اينكه گوشي رو قطع
مي كني دلم مي گيره از اينكه نمي تونم كنارت باشم و دستاي كوچولوتو توي دستم بگيرم.
به هر حال وجود تو نعمتيه از طرف خداي بزرگ كه به ما هديه داده شده و ما بايد قدر اين نعمت رو
بدونيم و در حفظ و نگهداري اون از جونمون مايه بذاريم.
شيرين ترين لحظه هاي زندگيم در كنار تو و يا تو سپري ميشه،خدايا اين لحظات رو از ما نگير.