دلتنگیهای بابا
سلام دخترم،دلم برات یه ذره شده،الان 4 روزه که ندیدمت،وقتهایی که ازت دورم همش یاده شیرین زبونیهات میوفتم،یاد بازیگوشیهات میوفتم؛یاد روزهایی میوفتم که وقتی زنگ درب خونه رو میزنم تا وارد راه پله ها میشم صدات و میشنوم که مدام صدام میزنی بابا جون،عشقم،باباجونی.... تا برسم دم خونه ودستاتو باز کنی و آماده که بپری تو بغلم و هی خودتو برام لوس کنی،بهت بگم دخترم چطوری،توهم بگی:مثل پولو تو دوری،هی بگی برام شیر کاکایو خریدی؟بستنی خریدی؟پاستیل خریدی؟......برای همین تا دلم برات تنگ میشه گوشیو بر میدارم و بهت زنگ میزنم تا تمام خستگیهام یادم بره و تو برام بلبل زبونی کنی،امروزم که بهم گفتی بابا جون مواظب خودت باش،غذا بخور،شام بخور،زود بیا ،دلم برات تنگ شده....... تمام خستگیم یادم رفت،عاشقانه از راه دور می بوسمت دختر نازم ،فردا دارم میام پیشت،دلم برای صحبت کردنت لک زده.....